نیمه شب در پاییز

در نیمه شبی پاییزی تصمیم گرفتم حرفهام اینجا ثبت کنم . روزمرگی هام و هرچی فکرمو درگیر میکنه .

نیمه شب در پاییز

در نیمه شبی پاییزی تصمیم گرفتم حرفهام اینجا ثبت کنم . روزمرگی هام و هرچی فکرمو درگیر میکنه .

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۱۵ ب.ظ

نیمه شب در پاییز

اولین پست من هم اسم وبلاگم . واقعیتش الان نیمه شب نیست ولی همینجوری این اسم به ذهنم قشنگ  اومد . قبلا جای دیگه مینوشتم . دو سه تا از خواننده های مجازیم حقیقی شدن و اونجا دیگه برای نوشتن راحت نبودم . 

شروع این وبلاگ هم مثل وبلاگ قبلی از یه ناراحتی آنی نشات میگیره که میخوام خالیش کنم

اینجا دیگه میتونم راحت حرفامو بزنم و به هیچ وجه قصد ندارم با کسی ارتباطی غیر از اینجا داشته باشم ....

خیلی دلم میخواد یه روزی با یه شخصی که اصلا نمیشناسمش هم مسیر بشم ....یه تایمی رو با هم بگذرونیم بدون اینکه حتی اسم هم رو بدونیم...و هر چرتی به ذهنمون میرسه بگیم و آخر کار بدون اینکه چیزی از هم بدونیم جز همون چرندیات ، جدا بشیم و هر کی بره پی کار خودش ....یه روزی با یه غریبه این تجربه رو شریک میشم . امیدوارم غریبه تجربه خوبی برام بسازه


هم اتاقی خوبی دارم .مهربونه . خیلی خیلی شوخ و پر انرژی و مجلس گرم کنه . طوری که گاهی حسودیم میشه از این که همیشه شمع مجلسه . ولی خیلی دوسش دارم . وقتی بخشی از زندگیشو برام گفت ، تجربه های تلخی ک جز من کسی ازشون خبر نداره ، شکه شده بودم . هضمش برام سخت بود واقعا . با اینکه یه سال ازم کوچیکتره اصلا به نظر نمیرسه . کودک درونش به شدت فعاله اما تجربه هاش بزرگش کرده . 

زندگی من هم بالا پایین زیاد داشته . ولی برای خودم به شخصه اتفاقات مهیج زیادی رخ نداده . مثلا اگه بخوام داستان زندگیمو بگم خیلی اتفاقات زیادی نیست که بخوام تعریفشون کنم . جز مشکلات خانوادگی ، بی پولی ، دعوای گاه به گاه پدر مادرم ، بیماری مامان ، شکست عشقی تو 21 سالگی ، رابطه هایی مزخرفم ، کارم ، قبولی اتفاقی و غافلگیرانه ارشدم ، عشق زیادی که بین اعضای خانواده ام وجود داره و وابستگی پدر مادرم به من ! و الان هم که اینجا ، جایی که فک نمیکردم باشم ! 


تو این مدت بهم خوش گذشته ! اینقد هی پی گردش و تفریح و هر روز با دوستا بیرون بودم که اصلا دلتنگ خانواده نمیشدم ! چیزی بود که اون زمان بهش احتیاج داشتم ! دوست داشتم از اون محیط دور بشم ! جا به جایی و نقل مکانمون به خونه جدید اذیتم میکرد ! خیلی از مرکز شهر دور شده بودیم و من واسه سر کار رفتن اذیت میشدم ! مدت زیادی هم با کسی در رابطه نبودم و به معنی واقعی کلمه تنها بودم ! تمام همکارام مرد بودن  و من دلم واقعا دوستای جدید میخواست ! رابطه های جدید ! 

الان هم اگرچه از یه سری مسائلی که در ادامه تعریف میکنم ناراحتم ! اما به خودم میگم خدا واقعا بهت لطف داشته که الان اینجایی و به اونچیزی که دلت میخواست رسیدی ... باید قدرشو بدونی و از این موهبت استفاده کنی ! نباید ناشکری کنی. تو برای درس و پیشرفته که اینجایی( دروغ چرا یکمشم به خاطر تفریحه !!!) پس نباید به خاطر اینکه از یه تفریح ساده کنار گذاشته شدی و همین هم اتاقیت که سنگشو به سینه میزنه عنشم حسابت نکرد و تا که گفتی منم نمیام اصن حتی اعتراض هم نکرد سرشو انداخت پایین رفت تا با عشقش به گردشش برسه ناراحت باشی! حالیته ؟؟


دارم فکر میکنم که خب چرا ؟؟ تعریف از خود نباشه ها . ولی خدایی من خوشکلم ! تیپم خوبه ! اینجا هم معروف شدم به اینکه خیلی خانوم و با شخصیتم . اونوقت چرا نباید توجه پسرارو جلب کنم؟ چرا نمیخوان با من دوست بشن . یا اگه خواستن چرا نیمدن جلو؟؟ یا اگه یه تیکه های ریزی اومدن چرا من توجه نکردم و اصولا اینجور موقع ها باید چیکار کنم؟؟؟ خب من اینقد مغرورم یا اینکه اینقد قدیمی و به سبک دهه شصتیا فک میکنم که انتظار دا رم پسر بیاد هزار بار ازت درخواست کنه باهاش بری بیرون تا بعد تو یه گوشه چشمی بهش بندازی.....چه خبر داشتم از این دخترای دهه هفتادی که تو هوا میقاپن پسرارو و هنوز به ماه نکشیده همه با یکی از هم کلاسیا دوست شدن  !!!

خب من اصن نمیخواستم با هم کلاسی دوست بشم ولی الان که همه جفت جفت شدم با خودم میگم کاش به اون یارو که اون همه تابلو بهم توجه کرد و معلوم بود دلش میخواد با من دوست بشه ولی نمیدونه که آیا منم میخوام یا نه ، چراغ سبز نشون میدادم!!! 

دختره خودش دوس پسر داره ! و همه پسرای کلاس هم میدونن !! ولی باز یکیشون باهاش دوس شده و هنو هیچی نشده دیروز که واسه بار اول با هم رفته بودن بیرون دیدم دور لبای دختره قرمز قرمز بود!!! بعله اثر رژش که پخش شده بود دور لبش و مشخص شده بود مجدد زده شده !!!!!خب آب و هوای اینجا واقعا این چیزارو میطلبه ! ولی همین دختر هفته پیشش تو مهمونی تو بغل یه پسر دیگه بود.....آخه لامصب !!!!


الانم پاشدن جفتی رفتن بیرون !! اکیپو پاشیدن از هم . 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۱۱
nana kian

نظرات  (۱)

۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۱ مجسمه ی متحرک
بخشی از خودم رو توی نوشته ت دیدم...
اینجا جای خوبیه، خوش اومدی! :)
پاسخ:
مرسی :)
تو هم به وبلاگ من خوش اومدی :)