first disputation
از صبح یه حال بدی دارم .
دیشب یکم بحثمون شد. منم موقع ناراحتی واقعا میخوام از طرف دوری کنم . دلم باهاش صاف نیست . دیشب خیلی باهاش تلخ بودم . هرچی هم توضیح میداد آروم نمیشدم . تا اینکه گفت باشه اگه حرفام برات ارزشی نداره که دیگه من پیام نمیدم . بای !!!!
به قدری عصبی شدم که حد نداره . میدونستم از ته دل نمیگه ولی حق نداشت اینو بگه !!!!
بعدش بهش گفتم که بیخود کردی همچین حرفی زدی . و کلی عذرخواهی کرد و گفت قول میده جبران کنه و لیاقت منو داشته باشه و از این صحبتا . ولی من واقعا بهم برخورده و از صبح کلاقه ام .
بیشتر از خودم کلافه ام که بهش وابسته شدم .
من گاهی خیلی سخت میگیرم همه چیزو . اما خب ، بهم فهموند که اونقدرا هم که فریماه ازش تعریف میکنه خوب نیست . بهش گفتم به هر حال باید برخوردتو تو همچین شرایطی میدیدم .و الان واقعا نمیخوام قضیه رو کش بدم ولی نمیدونم چرا آروم نمیشم .
هیچ تمایلی به حرف زدن ندارم .
+ بعدن نوشت : زنگ زد حرف زدیم داد زدم دعوا کردم سکوت کردم و اخر سر گریه ام گرفت ! بهم گفت من روزی که تورو گریه بندازم بمیرم بهتره ! خودم نفهمیدم چه مرگم شد و چرا اینقد حساس و زودرنج شدم !